حدود 15 نفر از برادر زاده های آقای عبدی زاده در خانه وی درس میخواندند که اکثر آنها کمتر از ده سال داشتند و نگهداری از آنها سخت بود.پدرم میگوید که وقتی یکی از برادرهایش که تازه میخواست از خانواده جدا شود و به منزل آقای عبدی زاده برود خیلی کوچک بود و طریقه نگهداری از خود و حتی جمع کردن رختخواب و ... را هنوز بلد نبود چون تا آن زمان مادرش همه آنها را انجام میداد ولی به محض ورود به خانه آقای عبدی زاده باید خودش یاد میگرفت که کارهای شخصی اش را انجام دهد ولی وقتی به آنجا رفته بود آقای عبدی زاده خود شخصا حدود یک هفته این کار ها را برای وی انجام میداد و به او هم چیزی نمیگفت و چون تازه از خانواده جدا شده بود و احتمال داشت دلش برای خانواده اش تنگ شود اصلا به وی فشار نمی آورد ولی بعد از یک هفته به ایشان گفت دیدی که من چیکار میکردم و چطور جارو میزدم و چطور رختخوابت را جمع میکردم از این به بعد باید همه این کار ها را خودت انجام دهی و به موقع هم درست را بخوانی .اینگونه بود که آقای عبدی زاده انجام کاری را به برادرزاده هایش یاد میداد و از روز اول با تندی برخورد نمیکرد که آنها ناراحت شوند و از درس و مدرسه زده شوند.ایشان آنقدر بزرگ بودند که چنین کارهایی را برای فامیلش بدون از هیچ منتی انجام میداد تا اینکه آنها بتوانند درس بخوانند و پیشرفت کنند.
وی تحصیلات خود را در کازرون ادامه داد اما نبودن پایههای بالاتر باعث شد که ترک تحصیلکند و به دیار خویش بازگردد.
علاقه ی ایشان به ادامه ی تحصیل باعث شد با پرس و جو ی زیاد آدرس "کالج البرز" را پیدا کند و به آنجا برود.
وی پس از پایان تحصیلات در کنکور شرکت نموده و در سال 1323 یا 1324 وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران میشود. در دانشگاه تهران لیسانس حقوق میگیرد و بعد از پایان سربازی منصب قضا را برای کار انتخاب میکند و تا آن زمان اولین قاضی از ممسنی و شاید طایفه لر بود.
وی درسال ۱۳۸۵در سن حدوداً ۹۵ سالگی در تهران درگذشت و در زادگاهش روستای کوپن واقع در شهرستان رستم به خاک سپرده شد.
عبدیزاده قاضی دادگستری استان خوزستان بوده و از قضات برجستهای بودند که خدمات فراوانی به مردم خوزستان، فارس و کهگلویه و بویر احمد نمودند و به دلیل اینکه محل خدمت وی در خوزستان بود برای مردم ممسنی به خصوص شهر نورآباد تا حدودی ناشناخته ماندهاست.
وی در یکی از خاطراتش مینویسد: زمانى که به راهنمایى «آقاى محترمى» به کالج آمریکایى رفتم، دىماه سال ۱۳۱۴ بود. جلوی سردر عمارت بزرگ این جمله روى کاشى نوشته شده بود: «حقیقت را خواهید شناخت و حقیقتْ شما را آزاد خواهد کرد.»
محوطه بزرگ و عمارت هاى بزرگ کالج براى منى که در دبستان هاى کوچک درس خوانده بودم بسیار شگفتآور و هیجانانگیز بود. فکر نمىکردم به من فقیر و بىپول اجازه ورود به چنین جاهایی بدهند.
داخل آن عمارت بزرگ شدم. بالاى هر درى سِمت هاى افراد نوشته شده بود. روى یکى از آن درها نوشته شده بود «معاون رئیس مدرسه.» گشتم اتاق رئیس را پیدا کنم. گفتند به مرخصى رفته است. واماندم و داشتم مایوس مىشدم. بعد از کمى تأمل، به خودم جرئت دادم و رفتم در اتاق معاون را باز کردم و آهسته داخل شدم. سلامى کردم و ایستادم. مردى مسن و موقّر پشت میزى نشسته بود. نگاهى به من کرد و به فارسى گفت: «که هستى و چکار دارى؟»
گفتم: «مىخواهم درس بخوانم، پول ندارم.» قدرى نگاهم کرد. سرى تکان داد و کمى مکث کرد. بعد دست در کشوی میزش کرد و یک کارت در آورد و اسم و فامیل و نام پدر مرا و یک شماره روى آن کارت نوشت و به من داد و با مهربانى گفت: «فردا بیایید و بروید سر کلاس.»
فردا رفتم سر کلاس. بعد هم مرا به شبانه روزى فرستادند. به یکى از شاگردان هم گفتند که در دروس به من کمک کند. پس از چند ماهى که سرکلاس مىرفتم، یک صبح دیدم مردى مسن، بلندقد و خوشرو وسط راهرو ایستاده است و به شاگردانى که وارد مىشدند مىگوید: «زود، زود بروید سر کلاس.» فهمیدم این مرد جردن و رئیس دبیرستان است.
براستى "دکتر جردن" گویى براى تعلیم و تربیت ساخته شده بود. تمامى همّوغمّش تربیت و تعلیم شاگردان کالج بود. اگر شاگردى را مىدید که وقت راهرفتن سرش پایین است، به او هشدار مىداد: «مگر مرغى و مىخواهى دانه جمع کنى؟ سرت را بالا بگیر و با بدن راست راه برو.»
بعدها که افتخار شاگردى او را در درس جغرافیاى تاریخى پیدا کردم، مىدیدم پیش از آنکه ما شاگردان به کلاس برویم، کلاهش را روى میز گذاشته است -اخطارى به ما که بدانیم حتماً خواهد آمد- و به تمامى مدرسه سرکشى مىکرد تا ببیند معلمها آمدهاند و کلاسها برقرار است، بعد به کلاس خودش مىرفت. سخنان او همه آموزنده بود. اگر شاگردى سر کلاس سرش را پایین مىانداخت و به درس معلم توجه نداشت، بالاى سر او مىرفت و با مهربانى مىگفت: «هى چُرتىخان! معلم دارد درس مىدهد. سرت را بالا بگیر و به درس توجه کن.»
در صورتی که میخواهید متن کاملتر آن را ببینید به آدرس های زیر مراجعه کنید.
وی در یکی از خاطراتش مینویسد: زمانى که به راهنمایى آقاى محترمى به کالج آمریکایی رفتم دىماه سال ۱۳۱۴ بود. جلو سردر عمارت بزرگ این جمله روى کاشى نوشته شده بود: ”حقیقت را خواهید شناخت و حقیقتْ شما را آزاد خواهد کرد. “
محوطۀ بزرگ و عمارتهاى بزرگ کالج براى منى که در دبستانهاى کوچک درس خوانده بودم بسیار شگفتآور و هیجانانگیز بود. فکر نمىکردم به من فقیر و بىپول اجازه ورود به چنین جایى بدهند.
داخل آن عمارت بزرگ شدم. بالاى هر درى سمتهاى افراد نوشته شده بود. روى یکى از آن درها نوشته شده بود ’معاون رئیس مدرسه.‘ گشتم اتاق رئیس را پیدا کنم. گفتند به مرخصى به آمریکا رفته است. واماندم و داشتم مایوس مىشدم. بعد از کمى تأمل، به خودم جرات دادم و رفتم در اتاق معاون را باز کردم و آهسته داخل شدم. سلامى کردم و ایستادم. مردى مسن و موقّر پشت میزى نشسته بود. نگاهى به من کرد و به فارسى گفت: ”که هستى و چکار دارى؟“ مقصودم را گفتم: مىخواهم درس بخوانم، پول ندارم. قدرى نگاهم کرد. سرى تکان داد و کمى مکث کرد. بعد دست در کشو میزش کرد و یک کارت در آورد و اسم و فامیل و نام پدر مرا و یک شماره روى آن کارت نوشت و به من داد و با مهربانى گفت: ”فردا بیایید و بروید سر کلاس.“
فردا رفتم سر کلاس. بعد هم مرا به شبانه روزى فرستادند. یکى از شاگردان را هم معین کردند که در دروس به من کمک کند. پس از چند ماهى که سرکلاس مىرفتم، یک صبح دیدم مردى مسن، بلندقد و خوشرو وسط راهرو ایستاده است و به شاگردانى که وارد مىشدند مىگوید: ” زود زود بروید سر کلاس.“ فهمیدم این مرد جردن و رئیس دبیرستان است.
براستى دکتر جردن گویى براى تعلیم و تربیت ساخته شده بود. تمامى همّوغمّش تربیت و تعلیم شاگردان کالج بود. اگر شاگردى را مىدید که وقت راهرفتن سرش پایین است، به او هشدار مىداد: ”مگر مرغى و مىخواهى دانه جمع کنى؟ سرت را بالا بگیر و با بدن راست راه برو.“
بعدها که افتخار شاگردى او را در درس جغرافیاى تاریخى پیدا کردم، مىدیدم پیش از آنکه ما شاگردان به کلاس برویم، کلاهش را روى میز گذاشته است - اخطارى به ما که بدانیم حتماً خواهد آمد- چون به تمامى مدرسه سرکشى مىکرد ببیند معلمها آمدهاند و کلاسها برقرار است، بعد سر وقت کلاس خودش مىرفت. سخنان او همه آموزنده بود. اگر شاگردى سر کلاس سرش را پایین مىانداخت و به درس معلم توجه نداشت، بالاى سر او مىرفت و با مهربانى مىگفت: ”هى چرتىخان! معلم دارد درس مىدهد. سرت را بالا بگیر و به درس توجه کن.“
احمد عبدی زاده نه تنها به دلیل دانشی که داشت بلکه به خاطرروح بزرگ و قلب مهربانش و خدمات فراوانی که به مردم به خصوص طایفه لر و هم زبانانش کرد در قلب آنها جا داشته و خواهد داشت.
با تشکر بهروز سلیمانی
علیرغم اینکه بسیاری از دوستانشان که در زمان پهلوی سیاستمدار شده بودند و به سفارت و وزارت و پست های بالایی رسیده بودند از ایشان جهت شرکت در امور سیاسی در سطح بالای سیاست کشور دعوت می کردند که ایشان هرگز نمی پذیرفتند و کار قضایی را به حضور در سیاست ترجیح میدادند.ولی بعد از انقلاب اسلامی و تغییر در صحنه سیاست کشور و دعوت مردم منطقه از ایشان جهت شرکت در انتخابات دور اول مجلس شورای اسلامی همراه با آقایان انصاری ‚ سید عبد الرسول موسوی، لشکری، نجفی و بهادر غلامی و آقای صمد شجاعیان پیشقدم شد ولی انتخابات در ممسنی از همان ابتدا رنگ طایفه گرایی به خود گرفته بود وبه همین دلیل از انتخابات کنار کشید و صحنه را ترک کرد و هرگز به صحنه سیاست برنگشت و به کار قضاوت در دادگستری استان خوزستان ادامه داد و سرپرست دادگستری استان خوزستان شد و بازنشسته شد اندکی بعد از آن هم مدتی به عنوان قاضی حل اختتلاف اداره ثبت اسناد و املاک خوزستان شد و بعد از آن به تهران رفت و حدود 25 سالی را بعد از بازنشستگی در تهران زندگی کرد .
وی درسال 1385در سن 90 سالگی در تهران در گذشت و در روستای کوپن واقع در شهرستان رستم در کنار برادرانش به خاک سپرده شد. آقای عبدیزاده قاضی دادگستری استان خوزستان بوده و از قضات برجستهای بودند که خدمات فراوانی به مردم خوزستان، فارس و کهگلویه و بویر احمد نمودند و به دلیل اینکه محل خدمت وی در خوزستان بود برای مردم کهگلویه و بویر احمد و خوزستان نسبت به ممسنی خصوصا نورآباد شناخته شده تر می باشد. احمد عبدیزاده مرد بزرگ و شریف و دوست داشتنی ای بود نه به این دلیل که مقامی داشت بلکه به خاطر قلب رئوفی که داشت هر شخصی از طایفه لر چه ممسنی چه بویر احمد و چه بختیاری به وی مراجعه مینمودند تا حد توان از لحاظ مادی و معنوی به وی کمک می کرد حتی در خانه اش قسمتی را از زندگی شخصی اش جدا کرده بود که به آنجا اتاق لرها میگفتند و اکثر کسانی که به نحوی به مشکل برمیخوردند در آن مکان سکونت می یافتند و مردم و ارباب رجوعی که صرفا برای کار قضایی یا غیره قضایی به وی مراجعه میکردند با شادی و خرسندی وی را ترک میکردند.
زندگیاش را نه تنها برای فرزندان خود بلکه برای طایفه و هر کسی از ایل و تبار خود و حتی برای اشخاص بسیاری که از ایل و تبارش نبودند ، خرج کرد و نه تنها از لحاظ مالی بلکه از لحاظ عاطفی با اطرافیانش تقسیم کرد و به جرات میتوان گفت قسمت کمی از آن را صرف همسر و فرزندان خود کرد با اینکه همسر وی بزرگ شده شهر بود ولی پا به پای آقای عبدی زاده تمام مشکلات ایل و طایفهاش را به دوش میکشید.به راستی درست گفته اند که همیشه انسانهای بزرگ در کنار خود زنان بزرگی را داشتهاند که به روح همسر گرامی وی نیز درود و رحمت میفرستیم.
گذری کوتاه بر زندگی احمد عبدیزاده دشتی اولین قاضی ممسنی و لر
گردآورنده: بهروز سلیمانی
احمد عبدی زاده (سلیمانی) دشتی فرزند کربلایی عبدی در تاریخ 1295 در روستای دشت واقع در شهرستان رستم(استان فارس) به دنیا آمد و دوران کودکی را در روستاهای دشت و مراسخون گذراند.
پدرش کربلایی عبدی دارای سواد خواندن و نوشتن بود و به ارزش سواد و تحصیلات زودتر از هر کسی در منطقه پی برده بود و به دلیل داشتن منطق قوی و سواد خواندن و نوشتن مورد توجه و احترام خوانین منطقه از جمله امامقلی خان رستم و اسد خان باوی بود. از همین جهت دوست داشت فرزندانش نیز باسواد شوند به همین دلیل آنها را به مدرسه های محلی میفرستاد تا علم کسب کنند و به جامعه و قوم خود خدمت کنند.
وقت مدرسه احمد فرا رسید و از آنجایی که در منطقه مدرسه وجود نداشت و تنها در فهلیان ممسنی مدرسهای محلی (مکتب خانه ای) بود که نظیرش را حتی در نورآباد هم نبود احمد را به فهلیان فرستاد. احمد تحصیلات را به طور جدی و رسمی شروع کرد و با موفقیت به پایان رساند. باز کمبود امکانات وی را مجبور به سفر به سوی کازرون کرد. در کازرون نیز با جدیت درس خواند و در طی این مدت مورد لطف خانوادههایی از جمله خوانین کازرونی (خانواده معینی) قرارمیگرفت و دوران سختی را دور از خانواده سپری کرد. باز هم نبودن پایههای بالاتر باعث شد که ترک تحصیلکند و به دیار خویش بازگردد تا اینکه بعد از چند سال وقفه در درس و اتفاقاتی که در سال 1313 در صحنهی سیاست کشور رخ داد و رضا خان خوانین را به پایتخت و سپس به تبریز تبعید کرد باعث تغییراتی در شیوهی زندگی احمد عبدی زاده و ادامه تحصیل وی شد.
پدرش ایشان را همراه امام قلی خان رستم به تهران فرستاده تا درس بخواند ولی امام قلی خان محکوم به اعدام شد و خانواده وی به تبریز تبعید شدند و احمد نمی توانست با آنها برود بعد از مدتی با پرس و جوی زیاد و به کمک اندک پولی که پدرش و مقدار 40 تومان پول و لوازم التحریری که امام قلی خان رستم برای وی تهیه کرده بود آدرس کالج البرز را که توسط ساموئل مارتین جردن آمریکایی تاسیس شده بود پیدا کرد و به آنجا رفت. به محض ورود همان طور که در خاطره یادی از کالج البرز مینویسد به محض دیدن دکتر جردن از بی پولی و نداریش میگوید و علاقهاش به درس و دکتر جردن هم که تلاش وی را برای درس خواندن میبیند به وی کاری در خود کالج پیشنهاد نموده که وی هم قبول میکند و به نحو احسن انجام میدهد که باز شایستگی و احساس مسئولیت وی باعث میشود که دکتر جردن در جای بهتر کالج از ایشان استفاده کند و همزمان نیز با جدیت درسش را بخواند (و بعد از چند سال برادر کوچکترش ماندنی سلیمانی را به همان کالج میبرد که ایشان هم ادامه تحصیل میدهند تا اینکه وارد دانشکده پزشکی دانشگاه تهران میشود و یکی از اولین پزشکان ممسنی و لر و یکی از مؤسسان و سهامداران بیمارستان آریا در اهواز میشود.) تا اینکه دوران دبیرستان را در کیلومترها دور از خانه و با تلاش فراوان طی میکند و در کنکور شرکت میکند و حدوداً در سال 21 یا 22 وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران میشود و در دانشگاه تهران لیسانس حقوق میگیرد و بعد از پایان سربازی منصب قضا را برای کار انتخاب میکند و تا آن زمان اولین قاضی از ممسنی و شاید طایفه لر بود.
به نام خدا
در این وبلاگ بر آنیم که اطلاعاتی در مورد احمد عبدی زاده دشتی اولین قاضی و حقوقدان ممسنی بدست آوریم و در خدمت همشهریان عزیز قرار دهیم تا اینکه بتوانیم در آینده با چاپ آن اشخاصی چون احمد عبدی زاده را بهتر بشناسیم.لذا از دوستان و کسانی که به نحوی با ایشان در ارتباط بودند یا بزرگترها برایشان خاطره ای از ایشان گفته اند و یا در مورد ایشان مطلبی دارند تقاضا داریم که از طریق نظرات در این وبلاگ یا به آدرس ایمیل bhroozsolimani@gmail.com ایمیل بفرستند و ما را در این راه همراهی کنند.
با تشکر بهروز سلیمانی